#بغض_غزل_پارت_135

-مگر اینکه خودتون بگید.

-یعنی تو از این که برادر مایی ناراحتی ؟

-نه تو بمیري این قدر ذوق دارم که حد نداره!

-من رو مسخره می کنی ؟ باشه ، تقصیر منه که تازه می خواستم یه خبر خوش بهت بدم.

نیما که تعجب کرده بود با حالت منت کشی گفت : غزل جونم ، خواهر خوبم جشن ورودت به دانشگاه رو کی میخواي

بگیري ؟ حداقل یه روزي بگیر که من سر کار نباشم و بتونم تو کارها کمکتون کنم.

-بیا برو خودت رو سیاه کن ما خودمون زغالیم.

-جدا ؟! یعنی زغالمون تامینه دیگه ؟

-باز داري مسخره می کنی ؟

-نه نه ببخشید ، بگو خبر خوشت چیه.

-چون دلم برات میسوزه ، بهت میگم.

-بگو دیگه.

-رها جونتون به من گفته بود اگر دانشگاه قبول شم واسه ي جشن دانشگاهم به تهرون میاد.

-نیما که کلی ذوق کرده بود گفت : جون نیما راست میگی؟

-مگه من اهل دروغ هم هستم.

نیما پا شد و بوسیدم و گفت : بر منکرش لعنت.

من که از دستش کفري شده بودم بشکون از او گرفتم و او هم سریع از پیش من فرار کرد . همان موقع هم پدر و هم

پیام تماس گرفتند و نتیجه کنکور رو پرسیدند و نیما بعد از کلی دروغ و سر به سر گذاشتن ، آخر سر حقیقت رو

بهشون گفت.

آنها هم خیلی ابراز خوشحالی کردند و قرار شد که جشن ورود من به دانشگاه هفته ي بعد در روز جمعه برگزار شود

romangram.com | @romangram_com