#بغض_غزل_پارت_134


-نه.

-دست شما درد نکنه.

-با اخم گفتم : خب بابا تمومش کنید الان نگاه می کنم ولی واي به حالتون اگر اذیتم کرده باشید.

-این رو گفتم و بعد رو به روي آینه رفتم و خودم رو نگاه کردم ، وقتی خودم رو دیدم بلند زدم زیر خنده و به هواي

خنده من بچه ها هم خندیدند، راست می گفتند صبح که از خواب بلند شده بودم تا خواستم موهایم رو شانه کنم ،

مامان صدام کرده بود من هم گل سرم رو همان طوري وسط فرق سرم روي موهاي بهم ریخته گذاشته بودم که دیگر

گل سرم رو گم نکنم . موهام واقعا شبیه شاخ شده بود ، قیافه عجیب و غریبی پیدا کرده بودم ، همگی می خندیدیم

که مامان جدي گفت

-خب دیگه خنده بسه کلی کار داریم.

-عسل گفت :چی کار داریم؟

-هر چی باشه دخترم دانشگاه قبول شده یعنی یه جشن هم نمی خوایم واسش بگیریم ؟

-آخ جون جشن!

-نیما قیافه ي به هم ریخته اي به خودش گرفت و گفت : نه مامان تو رو خدا بی خیال جشن شو.

-من که از حرف نیما تعجب کرده بودم گفتم : واسه ي چی داداش ؟ یعنی قبولی من در دانشگاه به اندازه یه جشن

هم ارزش نداره.

-من کی این رو گفتم ، به اندازه ده تا جشن هم بیشتر ارزش داره ولی همه ي خرحمالی اش واسه منه.

-مامان گفت ك خب اینا که یه برادر بیشتر ندارن.

-بله متاسفانه.

من براي این که نیما رو اذیت کنم خندیدم و گفتم : چرا متاسفانه ؟! خیلی هم خوشبختانه.


romangram.com | @romangram_com