#بغض_غزل_پارت_133
نیامد حالش رو که خوب بود بگیرم و گفتم:
-خوب دیگه زیاد دور برندار.
دلم نمی خواست خداحافظی کنم ولی مجبور شدم این کار رو بکنم وقتی گوشی رو قطع کردم بغض عجیبی گلویم رو
گرفته بود ولی جلوي مامان و بچه ها خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-چه خبره ، چرا این طوري می کنید؟
-خداییش خودت باورت میشه که ما باور کنیم.
-آره چرا نشه؟
-واقعا تو می دونستی که قبول میشی؟
-آره چرا مگه من چمه؟
-عسل که خنده اش گرفته بود گفت : هیچیت نیست ولی اگه الان تو آینه به خودت نگاه کنی و اون شاخ هات رو که
از تعجب در اومده رو ببینی می فهمی چته ؟!
-باشه ، شما مسخره کنید هیچ خیالی نیست.
-مامان خندید و خطاب به من گفت : چرا ناراحت میشی ؟ بچه ها خیلی خوشحالن و دارن باهات شوخی می کنن.
-کی گفته من ناراحت شدم ، اصلا هم ناراحت نشدم.
-نیما وسط حرف ما پرید و گفت : جرات نداري ناراحت بشی ، آخه خودت یه لحظه تو آینه به خودت نگاه کن اون
وقت خودت هم خنده ات می گیره.
-حالا دو دقیقه باهاتون شوخی می کنم دور بر ندارید.
-جون داداش نگاه کن اگه خنده ات نگرفت هر کاري دلت خواست با عسل بکن.
-عسل که عصبانی شده بود گفت : چرا هر کاري خواست با من بکنه ؟
-تو نمی خواي یه بار در راه برادرت ایثار بکنی ؟
romangram.com | @romangram_com