#بغض_غزل_پارت_126
از بس گریه کرده بودم ناي حرف زدن نداشتم آروم و با صداي لرزان گفتم: باشه.
لبخندي زد و بدون خداحافظی از کنارم رفت و از همه ما دور شد حتی برنگشت نگاهی به ما بندازد، سهیل رفت هیچ
کس نفهمید چرا ولی همه فهمیدیم که همه چیز را با خودش برد.
****
دو روز از رفتن سهیل میگذشت و قرار بود نتایج کنکور را اعلام کنند، سهیل خیلی منتظر این روز بود ولی دلم می
سوخت از اینکه جواب کنکور رو به او بدهم و باعث ناراحتیش شوم، آرمان خیلی امیدوارم کرده بود که نتایج کنکور
رضایت بخش است، سهیل از وقتی رفته بود فقط همان روزي که به میلان رسیده بود زنگ زده بود و من خیلی از
دستش ناراحت بودم ولی به هر حال تماس برقرار کردن ما نسبت به قبل کمتر میشد چون از کشور دیگري تماس
برقرار میشد.
چند روزي بود اصلاً حال خوشی نداشتم، همیشه به این که هر لحظه ممکن بود سهیل به خونه ما بیاید دلخوش بودم
ولی حال او فرسنگ ها از ما فاصله داشت، پیام همان روز بعد از رفتن سهیل به سمت رامسر حرکت کرد. ولی هر روز
تماس میگرفت و حال من رو می پرسید. اون بهتر از هر کسی من رو درك میکرد، از وقتی سهیل رفته بود روزها
دیرتر می گذشتند و هر چند روز برگشتش رو نمیدونستم و برایم مشخص نبود ولی دوست داشتم تا روزها هر چه
زودتر بگذرند. صبح نیما هر چقدر اصرار کرد که با او براي گرفتن نتایج کنکور برم نرفتم چون نه حوصله اش رو
داشتم و نه همچین نتیجه رضایت بخشی بود که خودم رو برایش بکشم، دیگر نزدیکیهاي ظهر بود و نیما باید
برمیگشت مامان و عسل هر دقیقه با موبایلش تماس میگرفتند تا سریعتر از نتیجه مطلع بشوند ولی او موبایلش رو
خاموش کرده بود و من بی خیال تر از همه ذهنم مشغول بود و به سهیل و خاطرات با او و این که چه میکرد میگذشت
که زنگ تلفن به صدا دراومد، مامان و عسل هر دو به سمت تلفن دویدند به این امید که نیما پشت خط باشه، مامان
گوشی رو جواب داد:
romangram.com | @romangram_com