#بغض_غزل_پارت_125

امیدوارم که با هم خوشبت » : و عسل مختصر بود و سهیل حتی نگاهی هم به عسل ننداخت ولی زمانی که به او گفت

انگار آتش به دلم زد میخواستم فریاد بزنم ولی نمیشد دلم داشت میترکید. نفر بعدي من بودم ولی دوست « بشید

نداشتم باهاش خداحافظی کنم، برگشتم تا رفتنش را نبینم، باورش برام سخت بود. سهیل صدام کرد نمیخواستم

برگردم اما دوباره صدام زد، دلم نیومد ناراحتش کنم برگشتم نگاهش کردم نه اون چیزي گفت نه من و نه هیچ کس

دیگري، آهسته گفت:

-تو قول داده بودي که بخندي، زیر قولت زدي؟

-دارم میخندم از ته دل میخندم مگه نمیبینی؟

متوجه بودم که با حرف دلم سهیل رو آتش زدم ولی دل خودم بدتر بود.

-غزل محض رضاي خدا بسه.

-باشه، هرچی تو بگی.

-من برات قسم خوردم، سر قولم هم هستم.

-باور می کنم.

بدترین لحظه برام دیدن اشک سهیل بود که مقابل من از چشماش سرازیر شد و گفت:

-تا حالا هیچکس حتی نتونسته بود این قدر دلم رو بسوزونه اما اشک هاي تو داغونم میکنه غزل، تو رو خدا گریه

نکن.

این رو گفت و دست به سمت گردنش برد و گردنبندش را باز کرد و به من داد و گفت:

-براي مادرم بوده وقتی میمیره بابام میبندش گردن من الان بیست و پنج ساله گردنمه و از خودم دورش نکردم ولی

الان میدم به تو چون که فکر میکنم اینقدر عزیز و ارزشمند باشی که لیاقت یادگار مادرم رو داشته باشی، هیچ و قت از

خودت دورش نکن، پلاکش الله ست، همیشه همراهت باشه، این که گردنم بود درهمه حال به خدا پناه می بردم و

بهش توکل می کردم حالا تو هم این کار رو بکن باشه؟!

romangram.com | @romangram_com