#بغض_غزل_پارت_124


وقتی داخل سالن رفتیم دیدیم که آرمان و مهرشاد و خانواده مهرشاد منتظر ایستاده اند. بعد از سلام و « بشه

احوالپرسی مهرشاد آهسته به من گفت:

-ناراحت نباش اونجا اگر خواست زن بگیره نمیذارمش، سه سوت بهت خبر میدم.

آرمان به مهرشاد تنه اي زد و گفت که ساکت باشه، سهیل متوجه شده بود که مهرشاد داره منو اذیت میکنه پیش ما

اومد و گفت:

-چیه آقا مهرشاد، داري دوباره دختر ما رو اذیت میکنی؟!

-نه به خدا من غلط بکنم.

آرمان گفت: آفرین، کار درستی رو میکنی، همین غلط کردن واست خوبه.

-کاریش ندارم فقط بهش گفتم اگه اونجا خواستی زن بگیري نمیذارم بگیري البته با اجازه شما.

-خب باشه دیگه زیادي پر رو نشو.

-چشم بابا اصلاً به من چه برو ده تا زن بگیر البته اگر خواستی یه صحبتی کن و دوتاش رو هم اگر زیاد بود به ما

قرض بده.

بچه ها میخندیدند ولی من ناگاه زدم زیر گریه و آنها را ترك کردم و پیش پیام رفتم، سهیل خیلی ناراحت شد ولی

هیچ نگفت پیام میخواست آرومم کنه ولی نمیشد.

موقع خداحافظی بود باورم نمیشد، سهیل یکی یکی بچه ها رو می بوسید و ازشون خداحافظی میکرد، ولی وقتی به نیما

رسید باورمان نمی شد، ما تا حالا اشک نیما رو ندیده بودیم، سهیل نیما رو بغل کرد و هر دو گریه کردند همگی گریه

میکردیم من و مامان و عسل که خود به خود گریه میکردیم. بعد از دیدن این صحنه بیش از پیش گریه کردیم، بابا و

پیام بدجوري بغض کرده بودند اما خودشون رو کنترل کردند، از اون طرف هم آرمان گریه میکرد، مهرشاد به اون

شاد و سرزندگی اشک توي چشماش بود واي به حال سهیل که غمگین بود و داشت از ما جدا میشد، خداحافظی سهیل


romangram.com | @romangram_com