#بغض_غزل_پارت_123

نمیذارم.

عسل صحبت میکرد ولی من دیگر حرفهاي اون رو نمیشنیدم، خداي من سهیل چقدر روح بزرگی داشت اون به خاطر

اینکه من رو با عسل صمیمی تر کنه و بین ما محبت برقرار کنه اون حرفا رو زده بود، حرفهایی که خودش هم به اون

اعتقاد نداشت و بهتر از هرکسی میدونست که درد من چیه و علت ناراحتیم از عسل چیه، متوجه نشدم که عسل کی

کنار من نشست ولی وقتی دستم رو توي دستاش گرفت نگاهی به او انداختم، او احساس خوشبختی میکرد چون آرش

رو دوست داشت ولی سهیل چی؟ زندگی او چه میشد؟ من چی؟ به چشماش نگاه کردم و موضوع صحبت رو عوض

کردم و گفتم:

-عسل حالا چی میشه؟

-چی، چی میشه؟

-این که سهیل میخواد بره.

-میره، اما بر میگرده این که ناراحتی نداره.

بدجوري بغض کرده بودم عسل هم این رو خوب فهمیده بود و من رو بر روي تختم خوابوند و ازم خواست که

چشمهام رو ببندم. صبح وقتی بیدار شدم همه حاضر بودند که به همراه سهیل به فرودگاه بروند من هم سریع حاضر

شدم که همراه آنها بروم. به زور مامان دو لقمه نون و پنیر دهانم گذاشتم که یعنی صبحانه خورده ام. در بین راه خیلی

دلم میخواست تو ماشین پیام به همراه سهیل باشم، سهیل هم این رو میدونست به همین خاطر رو به من و عسل گفت:

-شما دو تا با ما نمیایید.

عسل گفت: جا نمی شیم!

پیام گفت: چرا دایی جان، سه نفر عقب می شینیم بیاید جا می شیم.

من و عسل به همراه نیما عقب نشستیم و سهیل هم جلو، در فاصله راه سهیل با شیرین کاریهاش خیلی سعی کرد من

که اینقدر ناراحتش نکنم و بخندم تا خوشحال » رو بخندونه ولی خنده به لبام نمی اومد تا حدي که عسل به من گفت

romangram.com | @romangram_com