#بغض_غزل_پارت_122


-خواستم بگم ولی مامان نذاشت.

-آخه چرا؟

-میگفت چون صفورا و مریم ازدواج کردن اگر بفهمی من هم میخوام ازدواج کنم خیلی احساس تنهایی میکنی و

ناراحت میشی، مامان به سهیل گفته بود که کم کم بهت بگه.

-به سهیل؟!

-آره، تو همیشه حرف سهیل رو قبول میکنی.

انگار دنیا دور سرم چرخید، پس سهیل مأمور بود تا به من بگه که دارند عزیزش رو ازش میگیرند، فکر نمیکنم هیچ

وظیفه اي از کاري که مامان به عهده سهیل گذاشته بود سخت تر باشه. خوب میفهمم اون لحظه که مامان با سهیل

حرف زده بود چه حالی به سهیل دست داده، عسل که من رو ساکت دید گفت:

-مگه سهیل همه چیز رو به تو نگفته؟

-چرا گفته.

-راستی غزل، سهیل جریان اون شب رو برام تعریف کرد، اون شبی که مریض شده بودي و من رو از اتاقت بیرون

کردي.

-چی گفت؟

-گفت که تو از ازدواج من ناراحتی؟

-سهیل گفت؟!

-آره گفت که تو فکر میکنی که اگر من ازدواج کنم از تو دور میشم و تو تنها میمونی و به همین خاطر تو دوست

نداري که من ازدواج کنم و ازدست من ناراحتی، ولی باور کن من هیچ وقت از تو دور نمیشم، من تو رو دوست دارم و

هیچ کس هم نمیتونه ما رو از هم جدا کنه، یاور کن غزل راست میگم اگر ازدواج کنم هر روز بهت سر میزنم و تنهات


romangram.com | @romangram_com