#بغض_غزل_پارت_119

-داري میري پیش یه روانپزشک شایدم دامپزشک مجرب براي خاطر عقلت، آخه جدیداً معیوب شده و از اینکه ما

بفهمیم خجالت میکشی، ناراحت نباش برات از خدا طلب شفا میکنم، خیالت راحت.

همگی میخندیدیم، سهیل هم با خنده حرفش را تصدیق کرد و گفت: آره واقعاً یه مدته عقلم کار نمیکنه، باید فکري

به حالش بکنم.

-یه مدته چیه برادر من، شما از همون بدو خلقت خنگ بودي. در ضمن به من میگن آقا نیما، اصلاً از شصت کیلومتري

به همه چیز پی میبرم.

-خب حالا تو هم زیاد دور بر ندار.

آن شب، یعنی شب آخر که هیچ وقت دوست نداشتم بیاد هم با بگو بخندهاي شیرین سهیل و نیما تمام شد ولی آن

شب غمگین و کذایی رو هیچ کس تا صبح چشم بر هم نگذاشت حتی عسل هم تا نزدیکی هاي صبح بیدار بود. نیمه

هاي شب بود که عسل من رو صدا کرد:

-غزل!

-بله

-بیداري؟

-آره، چی کار داري؟

-تو هم خوابت نمی بره؟

-نه، فکر و خیال نمی ذاره بخوابم.

-من هم همینطور، راستی غزل تو نمی دونی سهیل براي چی میخواد بره؟

-واسه چی میپرسی؟

-دوست دارم بدونم.

-الان دیگه چه فرقی میکنه؟ نباید میرفت که داره میره!

romangram.com | @romangram_com