#بغض_غزل_پارت_120
-آره، ولی کاش نمیرفت.
-واسه چی؟
-خب بهش عادت داریم همیشه کنارمون بوده اگه یه مدت پیشمون نباشه دلتنگش میشیم.
-فعلاً که داره میره، کاري هم نمیشه کرد.
-آخه براي چی میخواد بره؟
-به هیچ کس نگفته.
-یعنی به تو هم نگفته.
-من چه فرقی با دیگران دارم؟
-خب سهیل تو رو بیشتر از همه ما دوست داره.
نمیدونم عسل چرا اون حرف رو زد ولی بی تفاوت به حرفش گفتم: من و کس دیگه اي نداره، همه ي ما واسه سهیل
مثل هم هستیم.
-آره درسته، ولی همیشه از بچگی براي تو بیشتر از همه دل میسوزوند و بیشتر هواي تو رو داشت، همیشه هم هر
چی ازش خواستی و بهش گفتی بهت چشم گفته.
-خب این که دلیل نمیشه یه راز خیلی شخصی رو به من بگه.
-شاید، به هر حال باورم نمیشه که داره میره.
-لطف کن باورت بشه، چون دیگه توي این خونه کسی نیست که با نیما بگه و بخنده و ما رو بخندونه، از امشب دیگه
خنده از خونه ما رفته مطمئن باش هیچ کس حتی حوصله حرف زدن رو هم نداره.
گریه ام گرفته بود، عسل هم متوجه شده بود به همین خاطر شب به خیر گفت و خوابید ولی من از عسل پرسیدم:
-عسل! اگر یه سؤال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
romangram.com | @romangram_com