#بغض_غزل_پارت_118


-نه! عروسی بابام، خب پس چی؟

-حالا فکرهام رو بکنم بعداً بهت خبر می دم.

نیما و سهیل براي اینکه اون غم رو از جمع دور کنند شروع به مسخره بازي کردند، پیام هم آن دو رو همراهی کرد و

هر سه خننده رو به جمع ما برگردوندند ولی در هر لحظه فکر اینکه شب آخر بود که شوخی ها و سر به سر

گذاشتنهاي بچه ها رو با سهیل میدیدم از ذهنم بیرون نمی رفت و کلافه ام کرده بود، بی مقدمه میان خنده هاي بچه ها

پریدم و گفتم:

-سهیل گیتار رو که یاد گرفتم برات کاست پر میکنم می فرستم.

به جاي سهیل پیام جواب داد: غزل جان، ول کن طفلک رو تا ایران بود صدات ولش نمی کرد الان هم که

می خواد بره با کابوس صداي سازت داري راهیش میکنی، ول کن دایی بی خیال شو.

-نه بابا! مگه صداي من چشه؟ خیلی هم خوب گیتار میزنم.

نیما خندید و گفت: مگه این که خودت بگی، از وقتی این اسباب بازي رو به خونه آوردي دچار سوء تغذیه شدم.

سهیل با خنده پرسید: حالا چرا دچار سوء تغذیه؟!

-آخه وقتی خانوم گیتار میزنه هم سرمون درد میگیره و حال و حوصله همه چیز از بین میره هم اینکه موقع غذا

اشتهامون رو کور می کنه و به همین خاطر غذا نمیخوریم و گرسنه می مونیم، زخم معده نگرفته بودیم از دست خانوم

که اون رو هم گرفتیم.

همه با هم زدیم زیر خنده که سهیل گفت: هر چقدر بد بزنه مهم نیست من همون رو قبول دارم و دوست دارم که

بشنوم.

نیما گفت: حالا فهمیدیم براي چی داري میري ایتالیا.

-براي چی؟!


romangram.com | @romangram_com