#بغض_غزل_پارت_117

تا بیشتر با هم باشیم. نیما و بابا وقتی فهمیدند سهیل قصد رفتن داره خیلی مخالفت کردند ولی با خواهشهاي سهیل

راضی شدند ولی هر چقدر از سهیل پرسیدند که براي چی میخواد بره نگفت که نگفت و اسمش رو یک تفریح و

استراحت گذاشته بود و ما رو هم به این ایده راضی کرد. توي این چند روز هیچ کدوم حال درست و حسابی نداشتیم

خیال اینکه سهیل تا مدتی کنارمون نیست همه رو ناراحت میکرد ولی کاري بود که شده بود و براي بازگشتش هم روز

خاصی مشخص نبود. به قول خودش با خداست که کی برگردم. پیام وقتی فهمید که سهیل قصد رفتن داره خبر داد که

تا فردا خودش رو میرسونه، من و پیام بهتر از هر کس دیگري میدونستیم که سهیل چرا میخواد بره، پیام هم قصد

داشت باهاش صحبت کنه که حداقل زودتر برگرده، نمیدونم چرا ولی توي این چند روز که سهیل خونه ي ما بود

دوست نداشتم زیاد باهاش روبه رو بشم تا بلکه بیشتر از این بهش عادت نکنم. به همین خاطر بیشتر وقتم رو توي

اتاق میگذروندم خود سهیل هم متوجه شده بود ولی چیزي نمی گفت در این فاصله آرمان دوباره به همراه سهیل به

خونه ي ما اومده بود و به من گیتار یاد می داد. او هم حال خوشی نداشت چون از مهرشاد جدا میشد و باید بعد از

بیست و چهار، بیست و پنج سال براي اولین بار براي مدتی از او دور میشد. نیما هم خیلی حالش گرفته بود تا به حال

از سهیل دور نشده بود اون بهترین دوست نیما بود و نیما همه راز و درد دل خودش رو به سهیل میگفت.

شب آخر بود همگی در اتاق نشیمن بودیم، پیام هم هر چقدر سعی کرده بود نتونسته بود سهیل رو از رفتن باز دارد.

من دلم خیلی گرفته بود، هیچ کس حرف نمیزد، سکوت غمگینی بر جمع ما حاکم بود تا اینکه سهیل طاقت نیاورد و

سکوت را شکست و گفت:

-چرا همتون ساکتید؟ یه حرفی بزنید! بابا مثلاً من فردا صبح دارم میرم، بذارید شب آخر رو مثل همیشه خوش

بگذرونیم. اگه این طوري کنید، یهو دیدید طاقت نیاوردم و هنوز نرسیده بلیط برگشت گرفتم و برگشتم و دوباره رو

سرتون خراب شدم ها از ما گفتن بود بعد نگید نگفتی.

نیما در جواب شوخی سهیل خیلی آرام و جدي گفت: سهیل حداقل واسه عروسی من برگرد.

-عروسی تو؟!

romangram.com | @romangram_com