#بغض_غزل_پارت_114
-خواهش میکنم ، ولی تو که قول دادي که دیگه ناراحت نباشی
-نه ناراحتیم به خاطر اینه که از الان دلم برات تنگ شده
-خب یه مدت کوتاهه ، می گذره ، من هم دلم برات تنگ می شه مخصوصا براي تو و نیما
-راستی چرا آرمان با شما نمی یاد ؟
-هم واسه ي اینکه پایان نامه اش تموم نشده و هم واسه ي اینکه احتمالا مجلس ازدواج برادرشه
متوجه شدم که سهیل دوست نداشت این حرف رو بزنه و از این موضوع اصلا خوشحال نیست ، خود من هم حالم
گرفته شد و از این که این سؤال رو پرسیدم پشیمون شدم . بعد از آن دیگر هیچ صحبتی بین ما نشد و او مرا به خونه
رسوند و برخلاف اصرار من به خونه نیومد و رفت . هنوز در ردو باز نکرده بودم که نیما و عسل پریدن جلو و گفتن:
-مبارکه ، بده ببینمش
-متوجه شدم که جریان گیتارو مامان به همه گفته ، همین که نیما خواست گیتارو از دستم بگیره جیغم به هوا بلند شد
و گفتم:
-نه
-چی نه ؟
-اول خودم باز می کنم می بینمش بعد شما
-خب حالا چه فرقی می کنه ؟
-نه
-چی نه ؟ هی می گی نه!
-فرقی می کنه ، دست نزنی بهش ها
-خب بابا خودتون باز کنید بعد لطف بفرمایید بدید ما هم ببینیم
romangram.com | @romangram_com