#بغض_غزل_پارت_112


آرمان معترض گفت : بسه تو رو خدا طفلک رو به اندازه ي کافی سورپرایز کردید دیگه اذیتش نکنید

من هم حرف آرمان رو تصدیق کردم و گفتم : آره راست میگه ، دیگه بسه

سهیل خندید و گفت : نه عزیزم این سورپرایز فرق می کنه

بعد رو به مهرشاد اشاره داد که هدیه اش رو بیاره . وقتی مهرشاد جعبه رو به دست سهیل داد که به من بده ، خودم

متوجه شدم که هدیه اش چیه ، خیلی خوشحال شدم باورم نمی شد ، چیزي بود که همیشه دوستش داشتم ، سهیل اون

رو به طرف من گرفت و آهسته گفت:

-تقدیم به سنگ صبور مهربون و فداکارم ، امیدوارم من رو ببخشی

-واقعا ممنونم سهیل ، واسه ي چی این کارو کردي ؟

-تو که این همه منو دلداري میدي ، آیا این گیتار کوچیک جواب اون همه محبت رو می ده ؟

-قسمی که دادي جواب همه اش رو داد.

نگاهی محبت آمیز به من کرد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت ، مهرشاد سوت و آرمان دست می زد و هر دو به

من تبریک می گفتن که شام رسید . شام رو با جک ها و دعواهاي آرمان و مهرشاد خوردیم ، هر چند که ته دلم از

رفتن سهیل غم عجیبی رو حس میکردم ولی قسمی که داده بود برایم قوت قلب بود . موقعی که بلند شدیم که بریم

در فاصله راه سهیل خطاب به من گفت:

-این گیتارو که بهت دادم رو تنها یه نفر می تونه بهت یاد بده ، از این به بعد هم قراره آرمان بیاد خونه ي شما و

گیتار زدن رو یادت بده

-آقا آرمان ؟!

-اشکالی داره ؟

هر چند که زیاد راضی نبودم ولی چون کسی بود که سهیل به او اطمینان داشت و او رو تضمین می کرد باعث شد که


romangram.com | @romangram_com