#بغض_غزل_پارت_109
-اشتباه نکن غزل
ولی من بی توجه به حرف سهیل از کنار آنها بلند شدم . سهیل به دنبالم اومد و هر چقدر صدایم کرد نایستادم تا این
که دوید و به من رسید و کیفم رو از پشت کشید ، برگشتم نگاهش کردم که گفت:
-تو رو خدا غزل!
-برو سهیل برو با دوستات خوش باش امیدوارم موفق باشی
با مهربونی گفت : غزل محض رضاي خدا بس کن بیا بشین می خوام باهات صحبت کنم.
-چه صحبتی ؟ دستت درد نکنه سورپرایز خوبی بود ، حالا بذار برم
-کجا بري تنهایی ؟! بذار به موقعش هر جا خواستی بري با هم می ریم
بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه . همه مردم متوجه ما شده بودند و به ما نگاه می کردند . آروم در کنار هم به سمت
میز برگشتیم . سر میز نشستم و او هم کنارم نشست ولی هیچ نگفت . آرمان و مهرشاد که متوجه حال من بودند به
بهانه قدم زدن ما رو تنها گذاشتند . سهیل آهسته صدایم کرد:
-غزل!
جوابی ندادم . دوباره صدایم زد : غزل جان.
ولی باز هم جوابی ندادم و دوباره گفت : غزل تو رو خدا تمومش کن بذار حرفم رو بزنم
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم اما هیچ نگفتم . دستمالی رو از جیب درآورد و به سمتم گرفت .دلم می خواست
بلندتر از این گریه کنم . آخر چرا سهیل باید می رفت ؟ دوباره صداي او مرا به خود آورد:
-غزل تو رو خدا گریه نکن ، جون سهیل
تمام تنم لرزید دوباره نگاهش کردم ، بغض کرده بود ادامه داد : بذار حرف بزنم
با صدایی لرزون گفتم : چی داري بگی ؟
-اینکه محض رضاي خدا ، تو رو جون هر کسی که دوست داري ، منو ببخش ، تو رو خدا ازم ناراحت نباش ، تو
romangram.com | @romangram_com