#بغض_غزل_پارت_108
اومدم و خیلی خوب می شناسمش.
مهرشاد گفت : آره غزل خانوم راست می گه من هیچی تو دلم نیست روز جهانی اهداي اعضاي بدن هر چی تو دلم
بود کبد و کلیه و ریه و قلب و همه چیز رو بخشیدم خیالتون تخت.
همه زدیم زیر خنده که سهیل گفت : راستی غزل جان یه سورپرایز دیگه هم برات دارم.
-چی ؟
مهرشاد با شیطنت گفت : حدس بزنید
آخه من نمی دونم ، امروز سهیل منو سورپرایز بارون کرده
آرمان گفت : خب به خاطر اینه که خیلی دوستتون داره
با این حرف آرمان ناگاه متوجه نگاه غمگینش شدم . وقتی سرم رو به سمت سهیل برگردوندم با لبخند دلنشین او
مواجه شدم و گفتم:
-سهیل اگر به من علاقه داشت که اینقدر عذابم نمی داد.
-چه طور مگه ؟
-خودش بهتر می دونه
-سهیل خان مگه آدم سنگ صبورش رو عذاب می ده
-نه بابا ، فکر و خیال زیادي میکنه فکر می کنه من می خوام از پیش خانواده اش برم
مهرشاد گفت : خب می خواي بري دیگه . مگه نمی خواي با ما به ایتالیا بیاي ؟
بعد از این حرف مهرشاد ، آرمان به اون اشاره کرد که مراقب حرف زدنش باشه ، انگار دنیا دور سرم چرخید از روي
میز بلند شدم تا سهیل خواست حرفی بزنه سریع گفتم:
-دیدي آقا سهیل خوابم تعبیر شد
romangram.com | @romangram_com