#بغض_غزل_پارت_106


خندید و گفت: آخه واسه ي چی؟

چون تو رو از ما میگیرن.

خنده ي بلندي کرد و گفت: بابا خیالت راحت باشه مگه من بیکارم دختر دنبال خودم راه بندازم؟

-آفرین این نشون میده که بچه ي خوبی هستی.

-تازه فهمیدي که من بچه ي خوبی هستم؟!

هر دو در حین بگو و بخند پایین رفتیم و انگار که از قبل تخت رو هم معین کرده بود به سمت یک تخت خاص رفت.

سرم رو که بالا آوردم باورم نشد که دوست هاي سهیل این دو نفر باشند.به آن دو که رسیدم سهیل گفت:

-بفرمایید غزل خانوم، این هم دوستاي من، بچه هاي اینم سنگ صبور مهربون من غزل خانومی که گفته بودم

خدمتتون.

با تعجب سلام کردم و مهرشاد و آرمان جواب سلامم رو دادند و هر چهار نفر روي تخت نشستیم . من کنار سهیل کز

کرده بودم و از تعجب هیچ چیز نمی تونستم بگم که سهیل گفت:

-چرا اینقدر تعجب می کنی ؟ خب دوستام هستن دیگه ، دو تا انسانن!

مهرشاد وسط حرف سهیل پرید و گفت : البنه غزل خانوم ، آقا سهیل مزاح می فرماین چون اینجا یک انسان هست و

نفر دیگه اي رو کنار خودم نمی بینم که انسان باشه.

آرمان در جواب حرف مهرشاد گفت : دوباره شروع نکن مهرشاد ، تو هر جا می رسی باید سریع خودتو نشون بدي.

-خب آره دیگه به هر حال باید وجه تمایز خودم و خودتو بگم تا در شناسایی مشکل به وجود نیاد.

-ببند.

-چی رو ؟

-فک رو.


romangram.com | @romangram_com