#بغض_غزل_پارت_104


اشک تو چشمهاي سهیل حلقه زد و آهسته صدام کرد: غزل؟

-بله.

-یادته یه روز بهت گفتم خودت رو با مسائل من دخالت نده همون روز که رفتیم کنار دریا، یادت میاد؟

-آره.

-خب پس چرا به حرفم گوش نکردي؟

-گوش کردم.

-اینطوري؟

زدم زیر گریه وگفتم: به خدا نمیتونم، برام سخته، ازم نخواه.

-تو رو خدا گریه نکن.من ضبط رو روشن نکردم تا تو گریه نکنی اونوقت اینطوري میکنی، بس کن تو رو خدا.

-باشه گریه نمیکنم ولی ازم نخواه بی خیال او باشم.

-باشه نمیخوام ولی حداقل به این مسئله عاقلانه فکرکن نه از روي احساس.

-مگه خود تو از روي عقل نگاه میکنی که من نگاه کنم؟ سهیل عشق عقل نمیشناسه.

-دوباره داري گریه میکنی ها، نداشتیم دیگه، من تو رو می آوردم که مثلا خوشحالت کنم نه اشکت رودربیارم، تو رو

خداغزل تو دیگه عذابم نداره.دنیا همه جوره عذابم میده ، دیگه تو یکی عذابم نده باشه؟ حالا هم بخند.

-باشه، چشم.

-چشم خالی نمیشه بخند تا باورم بشه.

اون لحظه براي خوشحالی او خندیدم، اوهم خندید ولی نه خنده ي او و نه خنده ي من ا زته دل نبود و در دل هر دوي

ما غمی بزرگ بود که زبانه هاي آتشش فرو گذار نبودند.

به دربند رسیدیم خیلی دوست داشتم دوستهاي سهیل رو ببینم.ابتداي دربند طبق معمول تنقلات فروشی فراوان بود.


romangram.com | @romangram_com