#بغض_غزل_پارت_103

-چی شد؟ دوست نداري بگی؟

-نه، اینطور نیست!

-پس چرا نمیگی؟!

-توبگو به نظرت چی من رو خوشحال میکنه.

-آخه این یه مسئله شخصیه.

-حالا بگو میخوام ببینم چه طور شناختیم.

-خب آخه من اگر میدونستم که ازت نمیپرسید، تو در ظاهر با هر موضوع ساده اي خوشحال میشید ولی من دلم

میخواد بدونم چه چیزي از ته قلب و با تمامی وجود خوشحالت میکنه.

بغض گلویم رو گرفته بود و نمیدونستم چی باید بگم، واقعا سهیل چرا اینقدر خوب و پاك و مهربون بود ولی با این

سرنوشت.

-نمیخواي بگی؟ این که فکر کردن نمیخواد.

صداي سهیل من رو از خودم بیرون آورد ولی باز فقط نگاهش کردم.

-چرا نگاه میکنی؟!

-باید حقیقت رو بگم؟

-نه میخواي دروغ بگو! خب حقیقت رو بگو دیگه.

-خوشحالی و خوشبختی و خنده ي تو.

با این حرف بغض گلوي خودم را هم گرفت واي به حال سهیل او دیگر هیچی نگفتو لحظه اي سکوت بین ما برقرار

شد اما سهیل سکوت رو باخنده اي که میدونستم خنده ي اجباریه شکست و گفت:

-آخه خوشحالی من به چه درد تو میخوره دختر؟!

-میخوره ،تا حدي که از زندگیم هم واسه مهمتره.

romangram.com | @romangram_com