#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_75


مهسا ـ عزيزم من متعلق به همه شمام. تو فكرشم كه يه كتاب بنويسم.

نسترن ـ بچه ها فقط من جلو فرهاد ضايع بشم مي كشمتون.

مهسا ـ چه غلطا! تو حرف ما رو گوش بده، ما خوب مي شناسيم اين قيصرو جون تو.

ـ قيصرو خوب اومدي.

مهسا خنديد. نگاه من تيره شد. كاش چهار سال پيش قيصر مي شدي فرهاد جان.





***

نگام بين سيب تو هوا مونده و صورت مه و مات عمو جان ده دوري گردش كرد و دهنم چسبيد به گوش مهسا و گفتم:

ـ به نظرت زياده روي نكرديم؟

مهسا چشماشو با ترس تو صورت فرهاد انداخت و گفت:

ـ بيا بريم يه جا ديگه. منفجر بشه تركش بارونيما.

ـ مهسايي اين رگ گردنش باد كنه خونه داغونه.

ـ واسه اولين بار حس مي كنم يه كوچولو زياده روي كردم.

ـ فقط يه كوچولو؟

ـ منظورم همون خيلي زياد بود.

ـ آهان.

فرهاد سيبو كوبيد رو ميز و گفت:

romangram.com | @romangram_com