#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_73
چشمامو تو كاسه چشم گردوندم و رو پاشنه پا يه چرخش سيصد و شصت درجه زدم و سعي كردم به نوه عزيز كرده فاروق خان يه لبخند مليح بزنم تا خستگي روزانه از تنش بيرون بره كه فكر كنم يارو كنفيكون تر شد.
ـ بله مهندس؟
ـ بهتره بيشتر به كارتون برسين.
نگام به صورت شش تيغش كشيده شد و اخمام ناخودآگاه تو هم كشيده شد. از اين خاطره ها متنفرم.
ـ بله مهندس.
نگاش رنگ گرفت، رنگي از تعجب. گربه پنجول كش چند دقيقه قبل شد يه كارمند مطيع. دخترعمو جان مبارز عقب نشيني كرد. تعجب حقته حسام خان!
***
مهسا ساعت ماركدارشو نشون داد و با انگشت اشاره دست راستش چند تا ضربه اون شيشه براقو نشونه رفت و گفت:
ـ خوب شد قول شرف دادي؛ وگرنه پس فردا بايد اين جا پيدات مي كرديم ديگه، نه؟
نسترن يه لبخند ناز زد و من جاي فرهاد لبام كش پيدا كرد. بغلش كردم و گفتم:
ـ چقدر خوشحالم كه مي بينمت.
مهسا ـ منم اين جا آدمم.
ـ اون كه هنوز شبهه داره.
مهسا ـ زهرمار، چه خبر از شركت خان داداش؟
ـ سلامتي.
نسترن ـ منظورش كه اين نبود. فكر كنم اين بود كه آمار خان داداشو رد كن بياد.
romangram.com | @romangram_com