#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_70
صداي فرهاد سكوت بين نگاه از جنس گله ی مهسا و از جنس رنج منو پر كرد.
فرهاد ـ يه شيريني مي خواي بهمون بديا، بابا دلمون آب شد.
ـ الان ميارم.
فرهاد يه نگاه پر از شك بهمون انداخت و گفت:
ـ اتفاقي افتاده؟
ـ نه، داشتيم درد و دل مي كرديم.
فرهاد ـ به جای اين كارا راه كار نشونم بدين واسه نسترن.
مهسا چشاشو رو درشت ترين حالت ممكن تنظيم كرد و دندوناش رو آماده حمله نشون فرهاد داد و جيغش در آخرين مرحله به وقوع پيوست.
مهسا ـ تو يكي دهن گشادتو ببند و به عملات برس. وسط ماشين كلاس تشريح راه انداخته پسره جلمبون.
فرهاد ـ مي خواستي اول كاري ببرمش رستوران؟
ـ تو اون نصفه شبي كه نمي شد؛ ولي خب مي تونستي يه شماره اي، چيزي ...
فرهاد ـ اونو كه دارم.
مهسا دوباره نفير كش پريد رو سر فرهاد و من هم ريلكس و بي خيال كتك خور بودن ملس عمو جان راهي هال شدم.
***
چشمام رو يك دور باز و بسته كردم و سعي كردم به جاي اعصاب خردي يه لبخند بزنم.
ـ قربونت برم خاتون جونم، اولين بارم نيست كه مي خوام برم سر كار.
ـ مادر من چه كنم؟ قوه بنيه اي كه نداري، مي ترسم خسته شي مادر.
ـ الهي من دورت بگردم عزيز دل. من بدتر از ايناشو از سر گذروندم قربونت برم.
romangram.com | @romangram_com