#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_67
خنديدم، با تمام سعي با سبك مهسا. جلو پنج تا جفت چشم بايد مهسايي خنديد.
ـ فدات شن دوست دخترات، ميگما من به يه ضامن نياز دارم.
ـ چرا؟ نكنه مي خواي عروس شي؟ من جوون مردمو بدبخت نمي كنم.
ـ شادمهر! واسه كارم.
ـ اِاِاِاِاِ، به سلامتي آخرش اين خدماتيا استخدامت كردن؟
ـ زهرمار، ضامنم ميشي؟
ـ چه كنم ديگه؟ حالا اين خراب شده كدوم گوري هست؟ اصلا محيطش به درد مي خوره؟ به خداوندي خدا بفهمم محيطش آدم وار نيست با اولين پرواز ميام ايران و ...
ـ خيلي خب، فهميدم غيرت داري بابا، آقابزرگ تضمين كرده.
ـ خب پس مو لا درزش نميره. راستي با فاروق خان آشتي كردي؟
ـ مگه قهر بودم؟
ـ اصلا! من بودم دو سال پا نذاشتم خونه پدري.
ـ شادمهر وقت ندارم.
ـ خيلي خب، گوشيو بده به ریيس اون خراب شده ببينم چه لگوري بوده كه به خاطرش نصفه شبي منو زابراه كردي؟
ـ گوشي.
از روي صندلي بلند شدم و با قدم هاي مهسا وار رفتم طرف حسام و گفتم:
ـ جناب ملكي مي خوان باهاتون حرف بزنن.
ابروهاش بالا پريد. كيه كه ملكي رو نشناسه؟ كيه كه شادمهر ملكي رو نشناسه؟ بعد ميگن ما زنا رودمون درازه. بابا من آخر ماه بايد قبض بدم نه شما كه پشت تلفن مونده لباس چاك بدين از تعارف. لبخند حسامو نيگا جون ترانه؟ آخه پسر خوب دوست دخترات كه ناز و قربون راه ننداختن برات كه چشات نور بارونه. يارو پشت خط شادمهره، رفيق من.
تلفنو گرفت سمت من و يه لبخند تاييد كننده به هيئت مديره زد و منم گوشيو چسبوندم به گوشم و بي خيال شادمهر گفتم:
romangram.com | @romangram_com