#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_63


آقابزرگ ـ ترانه تا حالا شكايتي دليل بر سختي كشيدنش نكرده.

فرهاد ـ اصلا بيا اين جا ترانه.

آقابزرگ ـ خونه اي كه توش زندگي مي كنه جاي بدي نيست. ترانه بزرگ شده، بايد روي پاي خودش وايسه.

مهسا ـ باريكلا روشن فكري.

عمو فرامرز ـ شما حالا دور برت نداره، ترانه فرق مي كنه با تو. بلده يه زندگي رو اداره كنه.

مهسا ـ من آخرش از دست اين همه تبعيض خودمو مي كشم.

منم خودمو مي كشم، نه از ذوق مرگي آزادي. نه مهسا جان، از اين كه من لايق تنهاييم و تو لايق تو ناز و نعمت بزرگ شدن. اين كه من بايد براي رسيدن به حقم خون دل بخورم و تو تو حقت غرق بشي. من بايد آخرش خودمو بكشم از اين همه تبعيض، از اين همه يتيمي.

زنگ در و اومدن حسام و سر هنوز پايين من. چرا هميشه آخر از همه مياد؟ چرا همه دوسش دارن؟ خاتونو كه به قول فرهاد ول كنيم خودشو از دست ناز و قربون رفتن واسه اين يكي يه دونه سكته ميده. رو به روم كنار فرهاد نشست و فقط يه سر كوچولو برام تكون داد و گفت:

ـ فردا تو شركت منتظرتونم.

ـ مزاحم ميشم.

مهسا اهكي رو زير لب با همون لحن كشدار منجر به خنده هجي كرد و زير گوشم گفت:

ـ اين يارو ادب هم بلده؟

ـ چي كار داري به ریيسم؟

ـ نه به داره، نه به باره، شدي مهندس؟ بي خيال بابا. اين نره خري كه من مي بينم هزار و يك عيب روت مي ذاره تا استخدامت نكنه. نه كه مي ترسه راپورت گندكاريا و فساد اخلاقيشو به ماها بدي عمرا استخدامت كنه.

ـ مهسا تو چرا انقده اعتماد به نفساي الكي بهم ميدي؟ بابا من واقعا مديونتم. من اگه به جايي هم برسم هميشه به همه ميگم قوت قلباي تو پشتيبانم بوده.

ـ عزيزم، از بس با محبتي.

ـ كوفت، نيشو جمع كن. بعد همش از بي شوهري مي ناله.

خندشو عين شيهه اسب ول داد و منو به مرز تركيدن رسوند.

romangram.com | @romangram_com