#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_62


ـ آخ آخ، ببخشيد، حواسم نبود حضرت والا عزيز دل تشريف دارن.

آقابزرگ خندشو قورت داد و من نگام رو اخماي پر خنده آقابزرگ موند و دلم ضعف رفت واسه همون وقتايي كه اخم مي كرد و من با همه بچگيم مي دونستم حتي اگه بزرگ ترين گناه عالم هم بكنم باز آقابزرگ ته تهش واسم همين اخم خوشگلشو ميره و مثلا واسه من جذبه مياد. كاش جاي اين اخم چهار سال پيش يه تو دهني بهم مي زد.

مهديس ـ خب چه خبر ترانه؟ شنيدم فردا قراره بري شركت حسام.

ـ آره.

مهديس ـ ولي از من مي شنوي زياد اميدوار نباش.

شهاب ـ چرا؟ حسام دلشم بخواد مهندس به اين هاي كلاسيو.

ـ دوباره چي كار دستم داري اين جوري واسم هندونه بار مي زني؟

شهاب ـ بيا، من تا آرنجم عسل بكنم بذارم دهنت، بازم بي چشم و رويي. اصلا خوبي به من نيومده.

مهشيد ـ ولي خوشم اومد ترانه.

ـ ما چاكريم.

گلرخ جون ـ ترانه، عزيزم خيالت راحت. اين پسره جرات داره بگه بالا چشم تو ابروئه؟ حسابشو مي رسم.

خاتون ـ من دلم روشنه. بچم حسام به اين آقايي كه نمياد يه دونه دختر عموشو بي كار بذاره.

فرهاد ـ بابا اصلا كاري به اين حسام نداريم. ترانه خودش با لياقت خودش تو شركت استخدام ميشه.

مهسا ـ بعدش هم كم نداره از اون مهندسايي كه پول دادن مدرك گرفتن، بچه خودش زحمت كشيده.

عمه فريبا ـ به نظر من با ارث فردين ترانه نيازي به كار كردن نداره.

نگام تا صورت آقابزرگ بالا اومد و خاتون چشم غره رفت به عمه فريبا و آقابزرگ دستش مشت تر شد به تكيه گاه عصاش و گفت:

ـ زماني حقشو بهش ميدم كه از هر نظر ازش مطمئن باشم. نمي خوام مثل بعضيا پشتش به پولاي تو حسابش گرم باشه و قدر زندگي ندونه.

مهسا ـ خب ترانه داره سختي مي كشه.

romangram.com | @romangram_com