#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_61


نسترن ـ بفرمايين داخل.

فرهاد ـ خيلي ممنون، اين دو تا كه خوابن، دير وقت هم كه هست؛ وگرنه خيلي خشحال مي شدم به خانواده آشنا بشم. سلام خدمت خونواده برسونين.

نسترن ـ بزرگيتونو مي رسونم، شب خوش.

زير چشمي مسير رفتن نسترن رو دنبال كردم و صداي گرومب حاصله از برخورد كيف دستي مهسا با سر بدبخت فرهاد تو سرم پيچيد. چشاي گشاد شدم مثل چشاي فرهاد به مهسا دوخته شد و مهسا هم در عين متانت گفت:

ـ خاك بر سر بي عرضت، يعني يه دعوت به شام خفت مي كرد؟ كم مونده بود برسي به وضعيت مزاجي مريضات. د آخه تو چرا انقده ماستي؟ بابا يه كم تكون بده خودتو. يعني من برم بميرم از دست تو سنگين ترم.

فرهاد ـ گاماس گاماس عزيزم.

ـ گاماس گاماس تو بيشتر به اون دنيا مي خوره.

مهسا چشم و ابرويي اومد و فرهاد هم يه كج خند و منم به اين باور رسيدم كه بميرم سنگين ترم تا اين بابا عموم باشه.

***

كنار آقابزرگ نشستن و خيره شدن به صورتش دردي ازم دوا نمي كنه؛ ولي حداقلش بهم تلقين مي كنه كه من فقط خودم مسبب بدبختيام بودم. تلقين دردناكيه، شايدم يه تلقين واقعي.

ـ چيه؟ چرا اين جور نگام مي كني؟

كم از سميه خانوم نداره اين آقابزرگ ما. زيرچشمي ديد زدنش كار هزار تا دوربين امنيتيو انجام ميده. والا!

ـ خوشتيپين خب.

ـ زبون بازيو از مهسا ياد گرفتي ديگه، نه؟

ـ هي، همچين. در هر حال با همون زبون بازيه مي خوام بگم همه جوره نوكرتونيم فاروق خان.

ـ دلم خوش بود تو مثل فرهاد و مهسا نخاله بازي و با زبون پيش رفتن تو خونت نيست؛ ولي انگاري كم هم نشيني نكردي باهاشون. حسام امشب مياد اين جا. مي خوام جلو حسام سر بلندم كني.

ـ حتما، اگه نزدم پوز اين پسره رو بيارم پايين كه رو حرف فاروق جونم حرف زده كه ديگه ترانه نيستم.

ـ بچه داري در مورد حسام حرف ميزنيا.

romangram.com | @romangram_com