#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_60
نسترن ـ فرمانيه.
فرهاد ـ اِ چه جالب، هم مسيريم. راستي چه خبر از بيمار اتاق شصت و نه؟
نسترن ـ خدا رو شكر بهتره.
مهسا كنار گوشم زمزمه كرد:
ـ گل بگيرن اين شعور عمومونو كه خاندانو آبرو برده تو طبق اخلاص پيشكش نسترن كرد. يعني يه جو عقل تو مخ گل گرفته اين پيدا نميشه؟ اين حرف بود اين زد؟ ول كنيم اين دو تا رو كيسه صفرا واسمون تشريح مي كنن.
ـ هيـــــــــس، بذار ببينيم چي ميشه؟
مهسا ـ هيچي، اوج اوجش اين دو تا لبنيات تكوني به خودش بدن همون حرف بيمارستانو پيش مي كشن.
نسترن ـ راستي دكتر شيدا باز بستري شده.
فرهاد ـ اي جان دلم، وضعيتش وخيمه؟
نسترن ـ تعريفي نداره، اگه يه قلب پيدا مي شد همه چي حل بود.
فرهاد ـ من دلم روشنه، ايشالا خوب ميشه.
نسترن ـ انگار خيلي بچه ها رو دوست دارين.
فرهاد ـ شما هم همين طور.
نسترن ـ خب آره، من عاشق بچه هام. حس خوبي به آدم ميدن.
مهسا باز كنار گوشم گفت:
ـ به، اين دو تا رو چه جو دست بالا گرفتتشون. نه به داره، نه به باره، كم مونده اسم بچشونم تعيين كنن.
خندمو خوردم و يه فحش از اون ناموسياي بد مدل حواله مهسا كردم.
فرهاد ـ چه جالب؛ فقط يه كوچه با هم تفاوت داريم.
romangram.com | @romangram_com