#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_59


مهسا ـ غلط كرده حس نداشته باشه! به حسش مياريم؛ فقط تو اوكيو به ما بده ببينيم وكيليم يا نه؟

نسترن خنديد و مهسا گفت:

ـ آفرين دختر خوب كه عينهو خودم تشنه شوهري.

اين بار من خنديدم و نسترن يه نيشگون از بازوی مهسا گرفت و مهسا برام جيغ جيغ اومد.

خوبه، آره خيلي خوبه. اين كه نسترن مثل ما دو تاست. اين كه اهل حاشيه رفتن نيست زيادي خوبه. خوبه و من نگرانم كه فرهادم لياقت اين همه خوبيو داشته باشه.





***

مهسا يه چشم و ابرو واسه فرهاد اومد و فرهاد هم يه چشم غره تپل مهمونش كرد و من زيرچشمي واسه نسترن علامت اومدم. فرهاد هم به مدد نيشگوناي مهسا رفت طرف نسترن و گفت:

ـ خانوم سميع اگه ماشين خدمتتون نيست خوشحال ميشم برسونيمتون.

نسترن ـ نه، مزاحم نميشم.

فرهاد باز با اخطار نيشگونانه مهسا به خودش اومد و گفت:

ـ اينا چه حرفيه؟ وظيفه س، سوار شين.

نسترن ـ تو رو خدا ببخشينا.

فرهاد ـ خواهش مي كنم.

مهسا ـ خوشحالمون مي كني.

نسترن يه چشم غره مشت به مهسا رفت. من و مهسا چپيديم صندلي عقب و نسترن با بهت به ما و فرهاد شيطون به نسترن خيره شد. خب ديگه، مي شناسه اين جنس جلب بچه هاي داداشاشو. نسترن با تعارف فرهاد، هزار بار مرده شده، زنده شده، صندلي جلو نشست و فرهاد هم راه افتاد. مهسا چشاشو بست كه يعني خوابه و منم به تقليد از اون به خواب مصلحتي رفتم.

فرهاد ـ از كدوم سمت برم؟

romangram.com | @romangram_com