#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_6


ـ اِ خاتون جون، داشتيم؟ با مترسك سر جاليز كه يكيم كردي.

خنديد و لپمو كشيد. نگاش رو صورتم خشك شد، چشاش غم گرفت، اشك شد، خون شد، آب شد، چكيد. لباش لرزيد و زمزمه كرد.

ـ مادر به قربونت. چرا اين قدر لاغر شدي؟

ـ گريه كه نداره قربونت برم، عوضش خوشگل موشگل شدم. يادته چه حرصي مي خوردم واسه لاغر كردن؟

ـ دل بندت بودم مادر؟ شب و روز نداشتم اين دو سال. از غصه دق كردم.

ـ خدا نكنه، شما دق كني فداي اون چشاي خوشگلت من بشم كه فاروق خان دل و ايمون مي ده واسش. من بايد به خودم و آقابزرگ ثابت مي كردم هر اشتباهي يه تاواني داره.

ـ قربونت بره مادر. امانت دار خوبي نبوديم. ما نبايد مي ذاشتيم تو اون اشتباهو بكني.

ـ به قول آقابزرگ آدما چوب ندونم كاري خودشونو مي خورن.

ـ چه بزرگ شدي مادر.

ـ نه مثلا مي خواستي همون خنگول خودت بمونم؟ فدات شم بيست و دو سالمه ديگه.

بيست و دو سالمه؛ ولي قد يه زن پنجاه ساله بدبخت زجر كشيدم. خاتون ندون اين پنجاه سالگيو. من براي تو همون بيست و دو ساله ام.

خاتون از آشپزخونه رفت بيرون و من موندم و اون ميز شش نفره با صندلياي لهستاني اصل و بشقابايي كه دستمال مي كشيدم. مي ترسم از اون آدماي تو سالن. بعد از دو سال ... سخته؟ نيست؟ چه مرگمه؟ چرا دم به دقيقه با هر زنگ هلو مي گيرم؟ چرا مي ترسم از نگاه سنگين و پرسشگر و توبيخ كننده ی فرهاد؟ چرا نمي خوام با واقعيت رو به رو بشم؟ من از اين آدما خيلي وقته دور افتادم، غريبگي حقمه. ترس از نگاه پر كنايه و بي اعتمادشون هم حقمه. كاش واقعيت اين چهار سال يه خواب مسخره و بي تعبير باشه. دلم تنگه، تنگ همون خونه ی آروم و كوچيك و همسايگی با سميه خانوم كه عاشق خاموشي راس ساعت نه شب و ضد حال زدنه. دلم تنگ همون چهار سال پيشه.





***

عمو فرامرز دست انداخت دور شونم و فنجون چاي رو داد دستم و گفت:

ـ بخور گل عمو، يخ ميشه.

عمو هميشه پر از عشقه. اخم نداره، عمو عمو بوده و عمو مي مونه. عمو هميشه خوبه. حتي تو يازده سالگي كه نمره رياضيم شد دوازده و فقط به خودش گفتم و اون جاي تنبيه گفت:

romangram.com | @romangram_com