#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_57


ـ مثل اين كه خيلي خاطرشون واست عزيزه فرهاد.

فرهاد اين بار لبخندش برق زد. من اين برقو مي شناسم، از جنس خاطره س.

فرهاد ـ تنها يادگار داداش و زن داداشمه. جونمون به جونش بسته س.

نسترن ـ متاسفم ترانه.

ـ بي خيال، جزء يه خاطره خيلي كم رنگه. زياد يادم نمياد.

فرهاد ـ ترانه خيلي بچه بود. حق داره چيزي يادش نباشه.

بازم حضرت آقاي جلو روم با اون لبخند مسبب غش مرگي دختراي مجلس اظهار فضل كردن.

ـ در هر صورت متاسفيم. در ضمن باعث افتخاره كه باهاتون آشنا شديم ترانه خانوم.

ـ ممنون، نظر لطفتونو مي رسونه.

نسترن ـ ترانه نمي خواي يه تكوني به خودت بدي؟

ـ همچين بدم نمياد.

با يه ببخشيد با اجازه از ميون مردا گذشتيم و رفتيم وسط سالن. هر كي به هر كي بود جون خودم، بدتر از اون.

با نسترن رقصيدم، خنديدم، بهم خوش گذشت، مثل چهار سال پيش. تو يه همچين مهموني، اون روز چه دلبرانه رقصيدم و نگاه اون زوم من شد و من غرق خوشي شدم. چه چهار سال دوري.

از پيست رقص زديم بيرون و با هم رفتيم طرف ميزي كه مهسا حالا تنها با يه لبخند بدجنس پشتش نشسته بود. فرهاد هم كه قربونش برم چشاش ول نمي كنه نسترن جونشو. از اول شب كه چشاش ديده اين حوري لباس شب پوشيده رو، بي مقنعه، بي روپوش سفيد، با يه لباس فيروزه اي و موهاي شنيون شده ... بيچاره فرهادم. چه لبخندي هم مي زنه ناكس. بي خيال مراسم خوش و بش فوق صميمانه مهسا با نسترن شدم و يه دونه از خياراي ورقه شده تو ظرفشو بردم طرف دهنم و گفتم:

ـ چه خبر از طرف؟

مهسا ـ رفت همون طرف.

ـ خودش پريد يا پرونديش؟

مهسا ـ هيچكدوم. گذاشتمش تو آب نمك، يه طعم و مزه اي بگيره، من بعد دل بقيه رو هم مثل من نزنه.

romangram.com | @romangram_com