#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_55


فرهاد ـ اختيار داري، عزيز مگه ميشه توجه ننمود به اون شكم ناناز خانوم.

من و مهسا در يه آژير ناگهاني و اضطراري با هم گفتيم:

ـ فرهــــــــاد!

فرهاد ـ بريم ديگه.

بي حيايي تو خونته. حق هم داري، والا مايي كه دختريم زير دست دلبريا و ناز خريدناي كيلويي خاتون و آقابزرگ چش دريده شديم، اون هم در طفوليت. تو كه با اين سن قد خرست و خود عذب موندت كه ديگه جاي خود داري.





***

مهسا ليوان شربتو با يه حالت فوق العاده مكش مرگ ما به طرف لباي خوش حالت و رژ زدش برد و من دوباره تو دلم به تفاوتاي خودم و مهسا پي بردم. لوندي تو ذات من يكي عمرا پيدا بشه.

ـ داري طرفو؟

ـ كدوم طرفو؟

ـ تو حلقت درآد، همون كت قهوه ايه.

نگام تا صورت ياروي كت قهوه اي بالا اومد و در دل تحسين كردم اين حسن انتخابو. خوش سليقگيمون ارثيه.

ـ مهديس بخورتش.

ـ چرا مهديس؟ مگه من رژيم گرفتم؟

ـ مي ترسم رو دل كني.

ـ نه بابا، چهار روزه به خاطر اين مهموني لب به چيزي نزدم كه بيام اين جا دلي از عزا درآرم.

ـ مهسا طرف داره مياد تو حلقمون.

romangram.com | @romangram_com