#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_49






***

آقابزرگ ـ ترانه؟

ـ جانم؟

آقابزرگ ـ حسام گفت اول اون هفته بري شركتش. بهم قول نداده، گفته بر اساس لياقتت استخدامت مي كنه.

ـ مي فهمم، حق داره.

مهسا ـ چه غلطا؟ لازم شد به مامان بگم يه گوشمالي حسابي آقا رو مهمون كنه. غلط كرده واسه جنتلمن من شرط گذاشته.

آقابزرگ ـ دوباره تو واسه من لوس شدي؟

مهسا ـ چه كنم ديگه؟ كاريه كه از دستم بر مياد.

آقابزرگ خنديد و گفت:

ـ ولي كار خوبي مي كني، بگو مامانت بزنه پسره رو آدم كنه.

مهسا ـ ايول، آدمه رو خوب اومدين. مامان از دستش شكاره.

آقابزرگ ـ دوماد ميشه خوب ميشه.

فرهاد ـ كي به اين نكبت دختر ميده؟

آقابزرگ ـ ديگ به ديگ ميگه روت سياه. آخه اگه تو رو بتونم يه جوري قالبت كنم كه شاخ غولو شكستم.

فرهاد ـ داشتيم؟

آقابزرگ چشم و ابرويي اومد و من ... من ... من ... دلم براي اين خنده هات و شوخيات تنگ بود. چرا همه چي عوض شد؟ چرا دريغ كردي ازم اين شوخي و خنده ها رو؟ گناهم چي بود جز عشق؟

romangram.com | @romangram_com