#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_41
فرهاد ـ گفتم زيادي داره خوش به حالتون ميشه، گفتم يه سر بزنم رودل نكرده باشين.
كنارم لبه تخت نشست و همون جور دست برد ميون موهام و گفت:
ـ دلت واسه اتاقت تنگ بود؟
ـ آدما بزرگ ميشن، بعد اتاق بچگياشون ميشه آخرين دورنماي زندگيشون؛ ولي با همه ی دوريش بازم يه تجديدي خاطره س امشب.
فرهاد ـ كاش برمي گشتي.
مهسا ـ مگه مغز خر خورده كه عشق و حال مجرديشو ول كنه بچپه بيخ ريش توی غيرت خركي؟
فرهاد ـ صد درصد ترانه دلرحم من مغز تو بخور نيست.
مهسا خنديد و يه مشت مشتي حواله بازوي فرهاد كرد و گفت:
ـ كي بشه دومادت كنيم راحت شيم؟
ـ ايشاا... به زودي.
مهسا ـ خبريه؟ به خدا به من نگين من مي كشمتون.
ـ فقط به مهسا بگم؟
فرهاد ـ چرا مي پيچوني؟ بگو مي خوام فقط خواجه حافظ شيراز نفهمه.
مهسا غش غش خنديد و فرهاد يه لبخند كوچولو چاشني اون صورت جذابش و منم با آب و تاب مشغول حرافي در مورد عروس عزيز كرده ی آينده.
***
ريز ريز باز هم با همون عادت دو ساله تو دلم خنديدم كه سميه خانوم در ادامه نطق فصيحشون دُر افشاني كردن كه ...
ـ آخ نمي دوني مادر كه اين بچم سهراب چه آقاست. يه تولدي برام گرفته بود، حساب سن منم نمي كنه. پدر صلواتي ميگه جوونم.
اين كه صد درصد. شما جوون نباشي من جوون باشم؟ والا!
romangram.com | @romangram_com