#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_40
ـ عذاب بود. مهسا نبودتون اذيت بود؛ ولي خب آقابزرگه ديگه.
ـ بعضي وقتا فكر مي كنم كاش يه سر به اون دانشگات مي زدم.
ـ انتقالي گرفته بودم واسه كرج.
ـ خيلي خري، شريعتيو ول كردي رفتي كرج؟
ـ مي خواستم ببينم تا كجا مي كشم.
ـ وقتي رفتي فرهاد دو ماه پاشو نذاشت اين جا. هنوزم عربده هاش يادمه. پسره لندهور چنان داد مي زد انگاري من مردم.
ـ نه بابا، تو كه بميري اين يارو كه داد نمي زنه، ذوق مي زنه.
ـ زهرمار، بيچاره حسام. بعد از اين همه سال استقبال گرمي نداشت.
ـ حس مي كنم آقابزرگ يه خواباي واسه خان داداشت و مهديس جون ديده.
ـ كفر نگو، كفره اين حرفا. مگه آقابزرگ عقلشو پاره سنگ برداشته؟
ـ مگه مهديس چشه؟
ـ بگو چش نيست، گوشه. فدات شم، كم از اين دختره نخورديم تو اين همه سال. يكي نبود بگه عمه جون بعد مرگ شوهرت، شوهر كردنت ديگه چي بود؟ تازه اين ورپريده رو پس انداختن كه ديگه اوج هنر عمه جانو مي رسونه. به جون خودم ذات خوب مهشيد به اون بابای خدا بيامرزش رفته؛ وگرنه اينم خرده شيشه دار مي شد.
ـ بي خيال اين حرفا، از خودت چه خبر؟ شوهر موهر يخده؟
ـ يخده. خدايا يعني تو اين دنيا يكي پيدا نميشه بياد منو ورم داره؟
ـ فدات شم، اين همه خواستگار.
ـ ما نشستيم تا يار بياد.
ـ پس بشين تا بياد.
باز شدن يهويي در به خندم انداخت و مهسا فحش داد.
romangram.com | @romangram_com