#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_33
ـ نتركي شما؟! مي ترسم رودل كني. آخه خر گازشون گرفته بيان نگاه به تو كنن؟
ـ نه، ميان سر يكي كارت ويزيتاشونو ميدن دست تو.
ـ من افتخار نميدم.
ـ خفه شو، داره غمزه هام به هم مي خوره.
ـ مهسا به خدا زشته.
ـ زشت خاتونه اگه شلوار جين بپوشه.
ـ صد بار گفتم با خاتون و آقابزرگ شوخي نكن.
ـ واي ترانه داره مياد، واي منو اين همه خوشبختي محاله، محاله، محال ...
ـ بتركي كه يه ذره هم شان نوه فاروق خان بودنو نگه نمي داري.
ـ ولمون كن بابا.
نگام از پايين پيراهن خاكستريش بالا اومد تا رسيد به صورت شيش تيغش. صفايي ميدن به اين صورتا! عجيبه، اون كه هميشه با ته ريشش دلبري مي كرد. سرمو پايين انداختم تا نيش بازم نشه. زمينه پروندن مرغ از قفس و حكم اعدامم.
ـ خانوما اجازه هست رو اين صندلي بشينم؟
حالا مثلا ما هم بگيم نشين شما از خودت شعور ساطع مي كني و نميري تو فاز سيريش شدن؟
مهسا ـ خواهش مي كنم.
مرده شور اين خواهشو ببرن من يكي راحت بشم. نيشو نگاه؟! والا، بلا زشته. نوه فاروق خاني، مگه من نبودم؟ چي دادم بابت اين مزد؟ نگام به تيك و تاكشون بود. به دلبرياي ذاتي و سرشتي مهسا، به خوشگلي افسانه ايش، به نگاه براق پسر كنار دستم، به مخ زني كه فقط واسه تفريح يه ساعته مهسا بسه. به پاره شدن كارت ويزيتي كه خرده هاش قراره ريخته بشه تو سطل بازيافت سبز رنگ كنار خيابون. چرا من ديگه مثل اون وقتا با اين كارا خوش نيستم؟ چرا ديگه نگاه من به خوش تيپاي دور و برم خريدارانه نيست؟
***
romangram.com | @romangram_com