#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_27
ـ فكر مي كني آقابزرگ از دست متلكاي فاميل كمرش راست مي شد؟ همين گوشه كنايه هاي عمه و بهمن خان بسشه.
ـ آخرشم من دشمني تو رو با عمه اينا كشف نكردم.
ـ نمي دونم، شايد زبونشونه كه مي سوزونتم؛ ولي خدايي مهشيدو نميشه دوست نداشت.
ـ كاش بود. جاش خيلي خاليه.
ـ به به، خان داداش هم كه واترقيدن. صفا كردن حسابي كه نيششون چاك خورده در خدمت ما قرار گرفته.
رد نگاه مهسا رو گرفتم. واترقيدگي؟ حق داره مهسا. حسام ديشب كجا و حسام امشب كجا؟ نوه يكي پسريه؟ باشه، من و مهسا از بچگي چشم ديدنشو نداشتيم. من كه نه، بيشتر مهسا. مهسا هم هم ته تهش عاشق خان داداش واترقيدشه. من مي شناسمش. عجب تيپي. پسرعموي منه و ايشاا... ریيس آينده. يه كم ازش خوشم اومد.
كنار فرهاد نشست و رو به آقابزرگ گفت:
ـ حالتون بهتره؟
فرهاد ـ آره بهتره، كلا حال و احوال آقابزرگو از من بپرس.
حسام آ نتركي از دكتري.
فرهاد ـ مواظبم.
يه لبخند به بحثشون زدم و از رو مبل بلند شدم و گفتم:
ـ خب ديگه من برم، دير وقته.
خاتون ـ خب بمون مادر.
ـ نه، قربونت، فردا كلاس خصوصي دارم، اون طرفي واسم راحت تره.
ديدم اون لبخند تاييدو رو لب آقابزرگ. نشون مهر استاندارد روي پاي خودم وايسادن، تيتيش ماماني بزرگ نشدن، قدر عافيت دونستن.
فرهاد بلند شد و گفت:
ـ من مي رسونمت.
romangram.com | @romangram_com