#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_26
مهسا ـ مامان، حسام نمياد؟
گلرخ جون ـ نمي دونم. خبر ندارم ازش. امروز با دوستاش بود.
آيفون كه صدا داد فرهاد بلند شد و گفت:
ـ موشو كه آتيش مي زنن بدونين پسر پسر قند عسل خاندان پشت دره.
عمه فريبا ـ عمه به فداش.
مهسا جاي فرهاد رو گرفت و سرشو كرد تو گوشم و گفت:
ـ بازم خوبه نفرمودن مهديس به فداش.
ـ زهرمار! چي كار به عمه داري؟
ـ ترانه مي زنم تو دهنتا، آخه همين تو سري خوردنات كار دستت داد. من كه مي دونم همه سعيش اينه كه مهديسو ببنده به ريش اين حسام ما. اگه من خواهر حسامم، عمرا بذارم! كم تو عمرم نكشيدم از اينا. حالا بذارم دخترش بشه شريك خواب داداشم؟
ـ مهسا؟!
ـ كوفت و مهسا، زهر هلاهل و مهسا، خفه شو جلو مهسا، بذار راحت غيبت كنه مهسا.
ـ كلا بلدي فقط بحثو بكشوني به رابطه.
ـ بده روشنت مي كنم؟
ـ ما از قبل جنابعالي چلچراغيم عزيز.
ـ بده؟ نه من مي خوام بدونم بده؟
ـ نه، عاليه، مهسا عاشقتم به خدا. هيچ فرقي نكردي تو اين دو سال.
ـ دلم تنگت بود. ترانه من دق كردم. د بي محبت چرا همه رو با يه چوب روندي؟ همين عمه خانوم كه سنگشو به سينه مي زني فرداي رفتنت راست راست تو چشم خاتون زل زد و گفت نباشي كمتر آبروريزيه. بعدم آقابزرگ بين همه چو انداخت كه عزيز كردش رفته لندن درس بخونه. مي دوني هيچكي تو فاميل خبر نداره زن اون كثافت شدي؟
ـ چرا؟
romangram.com | @romangram_com