#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_24


فرهاد ـ مي خواستيم غذا گوشت بشه بچسبه به تنمون، نه زهر.

مهسا ـ كي تو رو داخل آدم حساب كرد؟ منظورم ترانه س.

فرهاد ـ منم پس دفعه بعدي باز يادم ميره خبرت كنم.

مهسا ـ تو به ريش ...

امتداد نگاه مهسا رو گرفتم كه به چشم غره ی آقابزرگ رسيدم و دوباره يه مدل غش غشي تو دلم ريسه رفتم و مهسا حرفشو تغيير جهت داد.

مهسا ـ تو به ريش نداشته ی خودت مي خندي.

فرهاد ـ آره تو كه راست ميگي. اصلا منظورت درگذشتگان جمع نبود.

از طرف مهسا يه نيشگون از پهلوي فرهاد در آوردم و قيافه بهترين عموي دنيا تو هم رفت. كنار گوشم زمزمه كرد:

ـ تو روحت، آدمت نكنم فرهاد نيستم.

ـ از مادر زاييده نشده.

دوباره صداي مهسا ميون بحث ما دو تا ديوار كشيد.

مهسا ـ راستي ترانه، راسته كه آقابزرگ با حسام حرف زده كه بري تو شركتش؟

نگام اون چشماي با برق محبت زيرپوستي رو نشونه رفت و لبمو يه لبخند كشدار پر كرد. چرا هميشه يه پله جلوتري؟

مهديس ـ حسام كه هر كسيو تو شركتش راه نميده.

عمو فرامرز ـ خوشگل عمو هم هر كسي نيست.

فرهاد باز كنار گوشم اظهار فضل كرد و گفت:

ـ دو كلوم از ننه خانوم عروس شنيدي؟ حالشو ببر.

ـ زهرمار.

romangram.com | @romangram_com