#بغض_ترانه_ام_مشو_پارت_23


ـ از كي دستاي ترانه من آشپزي بلد شده؟

ـ خب ديگه، زنديگه خاتون. چهار سالي ميشه اميد داريم انگشت كوچيكه ليلي فارق خان بشيم.

ـ تو اين زبونتو از فرهاد بد به ارث بردي.

ـ فرهاد انحصار طلبه، ميگه همه چيم به اون رفته.

ـ بميرم واسه بچم. اون شب وقتي برگشت خونه و ديد نيستي زمين و زمانو يكي كرد، بچم داشت سكته مي كرد. تا دو ماه پا نذاشت اين جا. ديگه فقط به خاطر مريضي فاروق برگشت. مهسا بچم افسرده شده بود، مي گفت تقصير اونه، مي گفت اگه به حرفت گوش نمي داده و بهمون مي گفته كه اون از خدا بي خبر چه بلاهايي سرت مياره اين قدر عذاب نمي كشيدي.

ـ قربونت برم من كه اين قدر نازي. مي بيني كه ترانه خانوم سر و مر و گنده جلوت شاخ شمشادي نشسته و مي خواد اون لپاي خوشگلتو دور از چشم فاروق جونت يه لقمه چپ كنه.

خاتون اشك كه نه، دونه مرواريداشو از گوشه چشم پاك كرد و خنديد و زد پشت دستم و گفت:

ـ برو بچه. فرهاد كم بود، تو هم جا پاش گذاشتي؟

ـ آخ آخ، ببخشيد، اصلا ما غلط بكنيم پامونو يه كوچولو بكنيم تو كفش فاروق خان. ما همون به يه ماچ نصف نيمه از لپتو هم راضي هستيم خاتون جون.

دستايي كه دور گردنم پيچيده شد و بوي خنك و تلخ ادكلن فرهاد كه تو بينيم پيچيد به خندم انداخت. بحث اذيت كردن خاتون كه ميشه انگار فرهادو آتيش مي زنن. اون ور دنيا هم باشه يه جوري خودشو تو بحث جا مي كنه.

ـ مي بينم كه ليلي فاروق خانو داري دست مي اندازي.

ـ من؟ من؟ اصلا به من مياد؟

ـ اگه به فرهاد خوش تيپه رفته باشي چرا كه نه؟

نگاه گرم خاتون به صميميت من و فرهاد دوست داشتنيه. خاتون تو خوش باش، من با خوشيت خوشم. چقدر صميمي كنار اين جمع چهار نفره بزرگ شدم و چهار سال دور افتادم. چقدر حالا كه كنارشونم پر از تجربه خوب لمس دوباره چهارده سال از زندگيمم. آقابزرگ پر از عشقه، حتي اگه بعضي وقتا به قول فرهاد حرف تو مخش كردن، همون نصب ويندوزه رو چرتكه باشه.





***

مهسا ـ كه بدون من ميرين كله پاچه مي زنين تو رگ ديگه نه؟

romangram.com | @romangram_com