#بادیگارد_پارت_47
بادیگارد: این چند وقت باید بیشتر حواسمون باشه. یکی از اونها توی این خونه هست.
من: منظورتون چیه که یکی توی خونه هست؟
بادیگارد: یعنی اینکه شاید یکی از کارکنها, آشناها یا حتی نگهبانها از آدمهای اونها باشن.
شب با کلی فکر و خیال خوابیدم. همش خواب میدیدم که چندتا گراز دنبالمن و بعدش یه نوری میومد و همشون و از بین میبرد.
صبح با تکونهای میلاد از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم, ساعت نه بود پس میلاد توی خونه چیکار میکرد؟
من: چیزی شده؟
میلاد: آوا پاشو و زود آماده شو.
من: چرا؟ کجا قراره بریم؟
میلاد: تو آماده شو, توی راه همه چیز رو بهت میگم. اما با کسی حرف نزن و چیزی نگو.
زود آماده شدم و رفتم بیرون. با تعجب دیدم که بادیگارد نیست. رفتم توی آشپزخونه. صغری خانم داشت سبزی خورد میکرد.
من: سلام مامانی. پس این بادیگارد کجاست؟
صغری: سلام عزیزم, سرگرد دیگه پیش شما کار نمیکنه. پدرت اونو اخراج کرد.
من با تعجب گفتم: اخراج کرد؟ چرا؟
صغری: چه میدونم والا, بابات میگفت با وجود بادیگارد چطور تونستن بیان توی خونه و کسی متوجه نشه. پولش رو داد دستش و گفت برو.
من: حالا من تنهایی چیکار کنم مامانی؟ من دیشب همش کابوس دیدم. دیگه میترسم توی خونه هم باشم.
صغری: نترس مادر جان. پدرت ویلای شمال رو برات آماده کرده. اونجا هم برات بادیگارد گذاشته.
میلاد اومد توی آشپزخونه و گفت: آماده ای عروسک؟
من: میلاد میخوای منو ببری شمال؟ ولی من نمیخوام. بدون صغری خانم نمیخوام. میلاد من تنهایی میترسم.
میلاد: عزیزم تنها نیستی. حالا بریم توی راه همه چیز رو برات تعریف میکنم عزیزم.
romangram.com | @romangram_com