#بادیگارد_پارت_46


وقتی رفتم توی اتاق, یه جعبه روی میزم دیدم. یعنی این جعبه رو کی آورده؟ شاید میلاد آورده, ولی امروز که مناسبت خاصی نیست. جعبه رو برداشتم و با خوشحالی بازش کردم. اما همین که چیزی که توش بود رو دیدم انداختمش زمین و جیغ کشیدم. با جیغ من بادیگارد و میلاد پریدن توی اتاق. میلاد اومد نزدیکم.

میلاد: آوا چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟
من با گریه به جعبه اشاره کردم و بریده بریده گفتم: او.. اون ج... جعبه.

بادیگارد جعبه رو برداشت و بازش کرد, داخلش رو که دید با تعجب به من نگاه کرد. توی جعبه سر بریده گربه بود که پر از خون بود. میلاد وقتی که توی جعبه رو دید اومد بغلم کرد.

میلاد: گریه نکن عزیزم, چیزی نیست.
بادیگارد انگار یه چیزی رو روی سر جعبه دیده بود.

بادیگارد: اینجا هم یه پیغامی نوشتن.
میلاد: چی نوشته؟
بادیگارد: ایندفعه سر گربه رو براتون فرستادیم, دفعه دیگه سر دختر خوشگلتون رو براتون میفرستیم آقای پرند.
با وحشت به بادیگارد و میلاد نگاه کردم. با هم رفتیم توی هال و نشستیم. صغری خانم برام آب قند درست کرد و شونه هام رو مالش میداد.

من: چطور اومدن توی خونه؟ چطور تا توی خونه اومدن؟ ما که اینهمه نگهبان و بادیگارد داریم.

بادیگارد توی فکر رفت.

بادیگارد: صغری خانم, شما کسی رو ندیدید که بیاد توی خونه؟
صغری: نه سرگرد, بعد از اینکه مهمونها رفتن من مشغول نظافت توی آشپزخونه بودم و حواسم به اینجا نبود.

romangram.com | @romangram_com