#بلو_پارت_7
-این کیه؟ چرا پیاده نمیشه؟
کلاجُ گرفتم و دنده یک رو زدم اما پامو از روی ترمز برنداشتم، دستی رو هم نخوابوندم و هنوز منتظر بودم ببینم کیه. شیشه رو داد پایین و دستشو آورد بیرون، تو دستش یه سیگار بود که تو تاریکی جاده سوسو میزد، مرده پگاه، از اون مردای خطرناک که میتونه بهت تجاوز کنه و بکشتت و خاکت کنه. تنم یخ زد، گازو پر کن و فقط در برو... فقط برو...
شالمو جلو کشیدم و چراغ ماشینو خاموش کردم تا تاریک بشه و منو نبینه، این ماشین بدبختو چنان گاز میدادم و عین چی هم عر میزدم، گریه نه ها، عر میزدم و میگفتم:
-خدایا غلط کردم، منو ببر تهران، بیا اصلا پشت فرمون بشین منو ببر تهران مگه تو خدا نیستی معجزه کن.
تو آینه نگاه میکردم پشت سر من میومد ولی با فاصله، زهره ام داشت میترکید، حس میکردم قلبم از قفسه ی سینه ی زخمی و درد دیده ام میخواد بیرون بزنه؛ یه آن به مغزم رسید به عمو زنگ بزنم، دیگه بدتر از این نیست که یه غریبه ی ناشناس منو بکشه. فوقش چهارتا تا توی گوشم میزنه و بابا جون هم ماست مالی میکنه و تموم میشه میره.
شماره ی طاهر....طاهر....طاهر.... شماره اشو پیدا کردم، حالا افتاده بود روی دندنه ی بوق زدن، فقط تلفن بوق آزاد میزد، با التماس گفتم:
-عمو تروخدا جواب بده تروخـــدا....
-الو؟
یــــــه، با هول و ترس بلند بلند گفتم:
-عمویی....عموییی...
-پگاه؟! پگاه چیشده؟ طاهر گوشیشو توی کارگاه من جا گذاشته، چیشد؟!
-امیر ارسلان؟!!!!
«یا خــــدا، یا خــــدا، حالا بین اون همه آدم ارسلان باید گوشی طاهر رو جواب میداد؟ اومدم قطع کنم بلند گفت:»
romangram.com | @romangram_com