#بلو_پارت_43
-سلام.
«مادرجون امان نداد و زد زیر گریه، ارسلان و طاهر و باباجون با تعجب مادرجونو نگاه کردن و بابا جون دست انداخت دور شونه ی مادرجون و گفت:»
-نوریه چیزیش نیست که، بچه سُرُمرُگنده است.
طاره-جواب عکس اومد؟
ارسلان-نه هنوز.
«طاهر شاکی با چشم منو به ارسلان نشون داد و ارسلان با اخم نگام کرد و گفت:»
-مغز منو ترکونده تو که نمیدونی.
مادرجون-کلانتری رفتید؟
-کلانتری؟
«به طاهر نگاه کردم و گفت:»
-مادر شما بیا بشین، من برم ببینم عکسش چیشد.
باباجون-چرا دستاتو اونطوری نگه داشتی؟
«شونه هامو بالا گرفته بودم و دستامو جمع کرده بودم تا درد قفسه ی سینه ام کمتر بشه، ارسلان با اخم تلخی نگام کرد و دستامو آزاد کردم، دردم گرفت و گفتم:»
romangram.com | @romangram_com