#بلو_پارت_42
«لب و بوچه امو کج کردمو گفتم:»
-اوهو چه پز میده، چی داره؟ دماغ درازش خاطر خواه داره؟
ارسلان-مگه به قیافه است؟ به شأن و شخصیته.
-مثلا؟
ارسلان-خانومه.
سری به طرفین تکون دادم و گفت: یه بیمارستان و یه پریا.
-نه داداش من، چشمت زیادی گرفتش وگرنه پریا جونت آش دهن سوز توئه.
ارسلان-حسودی نکن.
«با حرص توی پاش زدم و با زور جلوی خنده اشو گرفت و با ادا گفتم:» خــانـــومه.
ارسلان-پات خوب شده بریم خونه.
-نخیر درد میکنه.
رسیدیم بیمارستان و باز کولم کرد، توی بیمارستان خجالت میکشیدم اما این پرستار و بهیار ها چه میخندیدین. رفتیم اورژانس و دکتر پامو معاینه کرد و دستور عکس داد. عکس گرفتن و انقدر شلوغ بود که همونجا نشستیم و تا جواب بیاد روی شونه ی ارسلان خوابم برد.
با صدای حرف بیدار شدم دیدم عمو طاهر و باباجون و مادرجون بالا سرمن، تا دیدمشون سریع صاف شدم و با هول گفتم:
romangram.com | @romangram_com