#بلو_پارت_38
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم و طرف ارسلان گرفتم.
ارسلان-از جلوم بلند میشی؟
-پام درد میکنه ها.
«بی حوصله اومد زیر آرنجمو گرفت و از جا بلندم کرد، پامو نمیتونستم روی زمین بزارم، جیغ زدم و گفتم:»
-وای پام شکسته انگار؛ نمیتونم راه بیام.
«با حرص چشماشو روهم گذاشت و گفتم:»
-بغلم کن نمیتونم راه بیام.
چشماشو تا ته باز کرد و گفت:
-بغلت کنم؟!!!! بشین ببینم بابا؛ راه بیا، خرس گنده، فکر کرده هنوز شش سالشه بغلش کنم.
«شاکی گفتم:» پامو ببین باد کرده.
ارسلان-کفشتو دربیار یه لنگه بیا.
با حرص هولش دادم و خودم از اینور چون تعادل نداشتم زمین خوردم، با حرص گفت:
-پگــــــاه خاک تو سرت، خب؟
romangram.com | @romangram_com