#بلو_پارت_37
طاهر-کی دست ما به تو خورد؟
-ولی دست ارسلان تا دلت بخواد توی سر و صورتم خورد.
«ارسلان چپ چپ نگام کرد و طاهر گفت:»
-داداشته، از داداشت بهت نزدیکتره، رفتی تو یه مهمونی فیلم گرفتی یکی بهت دست درازی کرده و آبروی همه ی مارو بردی بیاد نوازشت کنه؟
-پس الان اونجا همه اتون مثل ارسلان دستاتونو بستید که منو بزنید بکشید؟
«طاهر آروم تر گفت:»
-با زدن تو اگر کار درست میشد همون بچه بودی میزدنت، من قول میدم کسی دستش بهت نخوره. بیا خونه عمو، دختر که شب نباید بیرون باشه تو بچه مایی، خطای ما بوده که چندماهه ازت دوریم، من خودمونو مقصر میبینم.
-من که کاری نکردم آخه، یه مهمونی رفتم یه اتفاقی که توی کوچه های خلوت شهرم میوفته افتاده، نه که من اذیت نشدم نه به خدا از همه بیشتر من اذیت شدم ولی چرا منو میخوایید تو بیخ کنید؟
ارسلان با حرص گفت: روت زیاده، مشکل روته....
طاهر-تو بیا من با تو طرفم کسی نمیزارم حرف بزنه.
-به خدا اون نوید...
طاهر-عه! میگم با من دیگه پاشو بیا.
«طاهر عمو کوچیکم بود، سی و دو سالش بود و مجرد بود، از همه آرومتر بود و قد خود باباجون دوسش داشتم، اصلا نور امید بود.»
romangram.com | @romangram_com