#بلو_پارت_36
«گوشیُ گرفتم، یه حس خجالت و تعذب توی و.جودم بود، زمزمه کردم:» سلام.
بابا جون شروع کرد به تند تند حرف زدن، اونجوری که آخرش نفس کم میاره:
-سلام دختر یعنی چی نمیام؟ بلند شو بیا بگو چیشده؟ ارسلان میگه خفتت کردن خب غلط میکنه کسی به بچه ی من دست میزنه، پاشیم بریم کلانتری جایی...
-کلانتری؟!!!
«به ارسلان نگاه کردم، دست به جیب هی رژه میرفت،، آخرم یه سیگار از تو جیبش درآورد و پک پشت پک دمار سیگارو توی کسری از ثانیه درآورد و ته مونده اشو با پاش له کرد. یه جوری که انگار داره دشمنشو له میکنه.»
-باباجون من نه یارو رو دیدم نه میدونم کیه، کجا بریم شکایت بعد به پلیس هم بگیم مهمونی که خودمم میندازه تو هلفدونی.
باباجون-خب بی جا، خب بی جا کردی رفتی مهمونی بدون بزرگترت... راست میگن.
«عاصی شده گفتم:» باباجون!
باباجون صداشو خفه کرد و گفت:
-زهرماری که نخوردی هان؟ اینجا پسرا بخورن پوستشونو میکنم چه برسه به تو یکی یکدونه دختر که راه افتادی همه خط قرمزا رو رد کردی.
«یهو عصبانی شد و شروع کرد به داد و هوار و آخرم طاهر گوشی رو گرفت. اینم از بابابزرگمون، صورتمو تو کف یه دستم گرفتم و طاهر گفت:»
-پگاه یه راست میای خونه.
-بیام روی سرم بریزید؟
romangram.com | @romangram_com