#بلو_پارت_35


«تند و خشن و تلخ گفت:» خفه شو.

با حرص لبامو روهم گذاشتم و گفت:

-پاشو تحویل باباجون بدمت شرت کم بشه.

-شرم؟

داد زد: آره شرت، شرت کم بشه.

گوشیش باز زنگ خورد، بابا جون بود، میخواست بدونه کجاییم و کی میرسیم.

ارسلان-نیم ساعت یه ساعت دیگه میرسیم.

-من...

ارسلان-باباجون این میگه منو نبر...

«با چشمای گرد به ارسلان نگاه کردم و ادامه داد:» چیکار کنم؟ من حوصله ی کش مکش ندارم، برم بزارمش خونه ی مادر یا خاله اش طاهر رو بفرستید؟

«ارسلان گوشی رو طرفم گرفت و گفت:» باباجونه.

«با حرص و نفرت نگاش کردم، درست با طعم نگاهم بهم زل زد و گفت:» گوشی رو بگیر.

-بمیری.

romangram.com | @romangram_com