#بلو_پارت_29
اشکم بی امان از چشمم میچکید ولی صورتم عادی از بغض بود و فقط به ارسلان نگاه میکردمو و بغضمو قورت میدادم، تار میدیدمش، صورتش پر از نفرت و تعصب بود. انگار توی چشماش تنفر انقلاب کرده بود. با حرص گفت:
-دست تو دست مرتیکه قدم زنان دیدمش.
-دروغ میگی.
ارسلان-من چرا به تو دروغ بگم؟ میخوام مختو بزنم؟ باباجون چرا...
«عصبی شده بود نمیتونست حرف بزنه، اینور اونورو نگاه کرد و گفت:» باباجون چرا سکته رو رد کرد؟ پسرش رفت شهید شد پشتش خم نشد، یه پسر دیگه اش زد یارو رو ترکوند و تو زندانه کمرش خم نشد، بابام بـــابــــام تو کشتی گردنشو شکوندن نتونستن قاتل رو به سزاش برسونم لب تر نکرد ولی مادرتو...
«انگشت اتهام به سمتم گرفت و تاکیدی گفت:» مادر تــــو...
«چشماشو گرد کرده بود، زیر چشماش ورم کرده بود، انگار چشماش از خشم میخواد بترکه، با حرفاش قلبم تکون میخورد:»
ارسلان-پشت باباجون رو خم کرد، کمرشو شکوند، روی تخت بیمارستان انداختش، میفهمی؟ هان؟ میفهمی پگاه مادرت باباجون منو لب مرگ آورد؟
-باباجون منم هست...
«داد زد، نه از روی خشم نه از روی تلخی، انگار از روی احساسش بود که فقط بلند بگه:»
-این وسط مهمه که تقسیمش میکنی؟ دارم میگم مادرت اینه، بزاریم بری پیش اون؟
اشکمو با کف دستم پس زدم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدام کرد:
-پگاه، پگاه....
romangram.com | @romangram_com