#بلو_پارت_27


«بابا جون داد زد:» تو حرف نزن نوید، این بچه است معلومه که بچه است، بچه نبود که خطا نمیرفت، تقصیر منه بابا برزگ توی عموئه پس چرا تا وقتی صادق (بابامو میگفت) بالا سرش بود این بچه سر درس و مشقش بود؟ ارسلان؟

ارسلان-جون؟

باباجون مثل ارسلان تند تند حرف میزد و گاهی توی جمله هاش نفس کم می آورد و با نفس بلند ادامه حرفشو میگفت. واقعیتش اینه که من باباجون رو از همه بیشتر دوست داشتم و ته همه حرفا و کارا یه محبتی داشت که دریغ نمیکرد.

باباجون-این بچه رو بیار خونه ببینم چه خاکی توی سرمون بریزیم.

«دوباره صدای نوید اومد و باباجون داد زد:» واسه من نطق نکن، چیکار کنم بچه امو بندازم تو آشغالی؟ آره دل تو خنک بشه...

«تلفنو قطع کرد و ارسلان زیر لب گفت:» یهو وسط تلفن حرف زدن قطع میکنه آدم بلاتکلیف میموونه، خودش قطع کرد؟ دوباره زنگ بزنم نزنم؟ این چه عادتیه باباجون داره؟

ارسلان یهو برگشت منو نگاه کرد که به بازوش چسبیده بودم که مکالمه تلفنیشو بشنوم، سریع بازوشو ول کردم و گفت:

-تو اون خونه پنج تا مرده، یکی هم رضا که هی میاد و میره میشه شش، شش تا مرد...تو...تــــو شش تا مردو بی حیثیت کردی میفهمی؟

-تو میدون کی میدونه که من نوه ی باباجونم؟

ارسلان شاکی گفت:

-باز جواب دادی؟ رفتی غلط زیادی کردی آخه سرتو بکن تو یقه ات چرا حاضرجوابی میکنی؟

رومو برگردوندم؛ به مامان زنگ میزنم و خونه ی اون میرم، برم خونه ی بابا جون خون به پا میکنند.

-من میرم خونه ی مادرم.

romangram.com | @romangram_com